Luck (My Story)

It is another of my stories, please let me put it here to be translated too:

The blue lines are translated, if you translate other parts I will be so grateful to you :)

 

"شانس"

 

        پاهايش را در آب فرو برده بود. سردی آب به وجودش آرامش مي‌داد. صندلیِ خاکستريش برجستگیِ سنگی نيمه آرميده در زلالی آب بود. آهو نيز با مشتی از سنگ،‌ بر روی علف‌های کنار رودخانه نشسته بود و سنگ‌ها را يکی پس از ديگری به داخل رودخانه می‌انداخت. حلقه‌های زاده شده از پرتاب، به بدرقه‌ی نگاه آهو اسير دست نسيمی سرد به سکوت مي‌رسيد. چشمان آرمين اما به زلالی ديدگان آهو دوخته بود. تشعشع نور از لابلای برگ‌های به بازی گرفته‌ی باد بر چهره‌ی آهو می‌رقصيد. باد طرّه‌ای از موهايش را بر پيشانيش تاب می‌داد.

ـ « فقط چند ساله، آهو!»

ـ « يه جوری ميگی انگار چند ثانيه است. اصلاً چرا از من می‌پرسی؟ خب اگه دوست داری برو.  اما انتظار نداشته باش منتظر بمونم.»

نگاه آرمين همچنان او را می‌کاويد که با دلخوری گره‌ی سنگ‌های به هم فشرده‌ی دستانش را گشود و سنگينی‌شان را بر پيکره‌ی سست علف‌ها رها ساخت. عريانی پنجه‌های سپيد پاهايش را در کفش‌هايش پنهان نمود. از زمين برخاست و به راه افتاد. صدای امواج در پس هر قدمش جا می‌ماند.

ـ « وايستا! کجا می‌ری؟ با توأم...!»

بی‌اعتنايی آهو وادارش ساخت زانوانش را از آب بيرون آورد. سختی سنگ‌ها آرامشش را ربود. کفش‌هايش را از زمين برداشت. به سوی آهو دويد و در چند قدمی او ايستاد.

ـ « دارم باهات حرف می‌زنم! همين‌جوری می‌ذاری  ميری؟... وايسا می‌گم...»

آهو همچنان به راه خود ادامه داد و آرمين به ناچار بازوانش را گرفت و به سمت خود کشاند.

ـ « خيلی خب. من که چيزی نگفتم فقط می‌خواستم نظرتو بدونم همين.»

آهو نگاهی به سختی دستان او نمود. دردی را در بازوانش احساس کرد.

آرمين متوجه فشار پنجه‌ی دستانش شد و بی‌درنگ آنرا گشود.

ـ « ببخشيد! »

نگاهی به آهو انداخت. گره‌ی کمان ابروانش هنوز در هم بود. ادامه داد: «خيلی خب معذرت می‌خوام، اما گوش کن ببين چی مي‌گم...»

آهو نگاهی به او انداخت. کفش‌هايش را ديد که هنوز در دستش بود و لبه‌ی شلواری که تا روی ساقهايش برگردان شده بود. آرمين از نگاه او بهره جست و با لحنی آرام گفت: «هنوز که چيزی نشده، اصلاً مي‌رم انصراف مي‌دم.»

ـ « نمی‌خوام به خاطر من فداکاری کنی.»

ـ « اين که فداکاری نيست. اما معلومه که به خاطر توءِ. اصلاً من چطور می‌تونم يه روز نبينمت، هان؟!»

لبخند آهو وجود آرمين را سرشار از آرامش نمود.

راهرو دانشگاه مملو از جمعيّتی بود که آرام و قرار نداشتند. آرمين در دفتر رياست دانشکده زير نگاه‌ها و نجواهای ديگران مشغول پر کردن برگه‌ی انصراف بود. چند دختر دانشجو کنار در اتاق ايستاده بودند. پچ‌پچ‌هايشان آرام به‌گوش می‌رسيد.

ـ « پسره‌ی ديوونه! آخه کی مياد بورسيه‌ی دکترا رو رد کنه؟! »

ـ «خوشبحالِ اونی که داره به جاش ميره!»

آرمين حتی متوجّه سرزنش‌های مردی که در کنارش ايستاده بود نشد. وقتی که آرام به همکارش می‌گفت: «خدا شانس بده! همه آرزوشونه برن اون ور، اونوقت اين که مجانی ميبرنش نمی‌خواد بره، عجب دوره زمونه‌ای شده‌ها...!»

رئيس دانشکده در حالی که برگه‌ را از آرمين تحويل می‌گرفت به او گفت: «پسرم! مثل اينکه حرفای من فايده‌ای نداره. بازم هر طور خودت صلاح می‌دونی. اما بهتر نيست يه کم ديگه فکر کنی؟ شانس هميشه در خونه‌ی آدمو نمي‌زنه.»

 چهره‌ی آهو در نظر آرمين مجسم شد و با لبخند گفت: «بله، همينطوره.» سپس اتاق را در سکوت و تعجّب رها نمود.

 

پايان

Translation by TC translators

شانس

        پاهايش را در آب فرو برده بود. سردی آب به وجودش آرامش مي‌داد. صندلیِ خاکستريش برجستگیِ سنگی نيمه آرميده در زلالی آب بود. آهو نيز با مشتی از سنگ،‌ بر روی علف‌های کنار رودخانه نشسته بود و سنگ‌ها را يکی پس از ديگری به داخل رودخانه می‌انداخت. حلقه‌های زاده شده از پرتاب، به بدرقه‌ی نگاه آهو اسير دست نسيمی سرد به سکوت مي‌رسيد. چشمان آرمين اما به زلالی ديدگان آهو دوخته بود. تشعشع نور از لابلای برگ‌های به بازی گرفته‌ی باد بر چهره‌ی آهو می‌رقصيد باد. طرّه‌ای از موهايش را بر پيشانيش تاب می‌داد..

Luck

        He immersed his feet in water. Cold water would calm him. His grayish seat was a lump piece of boulder half resting in clear water. Next to the river, Ahoo was sitting on the grass with the hand full of stones and threw them to the river one after another. The ripples made by Ahoo's throwing stones became fade in a cold breeze in her look. Armin's eyes were fixed upon Ahoo's glint eyes. From amidst of leaves playing by wind, the light rays were dancing on Ahoo's face.

You need to be a member of MyEnglishClub to add comments!

Join MyEnglishClub

Email me when people reply –

Replies

  • باد طرّه‌ای از موهايش را بر پيشانيش تاب می‌داد

    The wind played with her hair.

  • حلقه‌های زاده شده از پرتاب، به بدرقه‌ی نگاه آهو اسير دست نسيمی سرد به سکوت مي‌رسيد

    The vortexes made by the stones throwing became fade in a vapid breeze in Ahoo's look.

    • Where is its alliteration Mahgol?!

      :)

    • Let's call her!
      Sara!
      Sara!!
      SarA!!!
      :)

    • حلقه‌های زاده شده از پرتاب، به بدرقه‌ی نگاه آهو اسير دست نسيمی سرد به سکوت مي‌رسيد

      The ripples made by Ahoo's throwing stones became fade in a cold breeze in her look.

    • What a nice ripple! :)

  • This reply was deleted.
    • I was studying (for Friday exam). When one part was finished, I opened EC and saw your comment. Thanks dear Mahgol, it conveyed a fresh energy to study next part :)

      I like this fluent translation and also the name "Ahoo" in this way which you've written.

  • This reply was deleted.
    • I like to see your try too

  • Hello my DEAR SAHAR thank you for all of your trying for translating the first page of my story .it is really kind of you and i will try to translate yours too.and i wanna tell you that your story is full of emotion ,full of emotion and i really Enjoy .

    thank you for everything .

    • Thanks Sima!

      It is really nice of you, dear!

      I will wait for you :)

This reply was deleted.