It's my 3rd story. I put it here for translating and I will be so grateful if you translate it. thanks
"خودخواهی"
هميشه پشت پنجره به اميد نوایِ نالهیِ نیِ چوپانی مینشست که گلّههاشو برای چرا میآورد توی علفزار روبروی خونهشون. صدای زنگولهی گوسفندها از دور به گوش رسيد و کمکم آواز "بعبع". آهنگ زنگولهها و صدای سمهاشون نزديک و نزديکتر شد. ميدونست که الان گوسفندها مشغول چرا میشن. منتظر نواختن چوپان نشست کنار پنجره. امّا انتظارش بیجواب موند. دلش بیتاب شد. رفت داخل علفزار. با تعجّب چوپان رو ديد که روی تختهسنگی نشسته و به جای نی توی دستاش يه موبايل بود.
Replies
Hello Mahgol!
Thanks (Was it Thank's Day yesterday?!)
:)
Most of my stories are inspired by a real event.