Replies

  • Behnam?!!
    Who is he?
    • :)

  • This reply was deleted.
    • Nice!

      I like the first and last once a lot!

      And of course all between these 2 too!

  • This reply was deleted.
    • Nice!

  • بشنو این نی چون شکایت می‌کند
    از جداییها حکایت می‌کند

    کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
    در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق

    هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    من به هر جمعیتی نالان شدم
    جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

    هرکسی از ظن خود شد یار من
    از درون من نَجُست اسرار من ...
    مولانا

    • حافظ:من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست**تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی


      بروید ای حریفان !بکشید یار ما را*به من آورید اخر صنم گریز پا را

      به ترانه های شیرین به بهانه های زرین*بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

      و اگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم *همه وعده مکر باشد ،بفریبد او شما را

      دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون *بزند گره برآب و ببندد او هوا را

      به مبارکی و شادی چو نگار من در آید *بنشین نظاره می کن  تو عجایب خدا را

      چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان*چه رخ چو آفتابش بکشد چراغها را

      برو ای دل سبک رو ،به یمن به دلبر من *برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را


      "حضرت مولانا"

      have a good time

  • hi friends .

    i hope all of you well be fine .i prepared another poem . maybe i read this poem for 20 times.but i still like to read that again ,i don't know why .

    "حميد مصدق خرداد 1343"

    تو به من خنديدي و نمي دانستي
    من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
    باغبان از پي من تند دويد
    سيب را دست تو ديد
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتي و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم
    و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سيب نداشت


    "جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

    من به تو خنديدم
    چون که مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليک
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تکرار کنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
    که چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


    جواب شاعر جوون به اسم جواد نوروزي که  بعد از سالها به اين دو تا شاعر داده

    دخترک خنديد و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده
    باغبان از پي او تند دويد
    به خيالش مي خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گيرد !
    غضب آلود به او غيظي کرد !
    اين وسط من بودم،
    سيب دندان زده اي که روي خاک افتادم
    من که پيغمبر عشقي معصوم،
    بين دستان پر از دلهره ي يک عاشق
    و لب و دندان ِ
    تشنه ي کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولي ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولي زير لب اين را مي گفت:
    " او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد ! "
    پسرک ماند ولي روي لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشيمان شده بر مي گردد ! "
    سالهاست که پوسيده ام آرام آرام !
    عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم،
    همه انديشه کنان غرق در اين پندارند:
    اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت

    have a good time my friends.

    • Great.....

      It was interesting .

      Thank you Ahmad.

  • پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
    هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
    تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
    بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
    از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
    گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من
    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
    ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من
    چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
    بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من
    ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
    ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

    ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

    • hi mahdi,

      how are you ?i hope you well be fine

      when you for first time write a 4 bits of this poem,i searched all of that poem at google and read it and enjoy of that very much and i want say to you thank you for your nice choice .by the way you know i like this bit of that poem you write it there :

      پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من* یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

      actually when i read  that,i remember this poem of molana :

      چهره زرد مرا بين و مرا هيچ مگو*درد بي‌حد بنگر بهر خدا هيچ مگو
      دل پرخون بنگر چشم چو جيحون بنگر*هر چه بيني بگذر چون و چرا هيچ مگو
      دي خيال تو بيامد به در خانه دل*در بزد گفت بيا در بگشا هيچ مگو
      دست خود را بگزيدم که فغان از غم تو*گفت من آن توام دست مخا هيچ مگو
      تو چو سرناي مني بي‌لب من ناله مکن*تا چو چنگت ننوازم ز نوا هيچ مگو
      گفتم اين جان مرا گرد جهان چند کشي*گفت هر جا که کشم زود بيا هيچ مگو
      گفتم ار هيچ نگويم تو روا مي‌داري*آتشي گردي و گويي که درآ هيچ مگو
      همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بيني*همه آتش سمن و برگ و گياه هيچ مگو
      همه آتش گل گويا شد و با ما مي‌گفت*جز ز لطف و کرم دلبر ما هيچ مگو
       have a good time my freinds
This reply was deleted.